ملیکا عروسک مامان

پنج شبه شب من و شما و مامان جون و خاله جون و دایی غلام و زن دایی و امیر حسین و بهار و هلیا و هستی همگی رفتیم پنجمین همایش بختیاری.تو خیلی اونجا رو دوست داشتی آروم بودی و به همه نگاه میکردی.خیلی خوش گذشت انشاالله همیشه یک بختیاری دلاور و شجاع باشی گلم. ...

امروز چهار ماه از شکفتنت میگذره گلکم.دیروز همراه بابا علیرضا و آقا جون و عمو جواد صبح زود از خواب بیدار شدی و رفتی دکتر واسه چکاب ماهیانت.وقتی خواستم لباس تنت کنم از خواب شیرین بیدار شدی.تو راه خواب بودی وقتی تو مطب منتظر بودیم هم خواب بودی ولی وقتی دکتر گوشی رو گذاشت تا صدای ریه هاتو گوش بده جیغ کشیدی و بیدار شدی.وزنت 900/5 گرم و قد خانمیت 62.5 و دور سر شما 40 بود .دکتر گفت از حالا باید قطره آهن رو برات شروع کنم.بعد از ویزیت شما عمو جواد بابایی رو رسوند تا در مغازه بعد آقا جون زحمت کشید رفت داروهاتو گرفت.بعد رفتیم خونه آقا جون تا عصر اونجا بودیم.شب با کمک بابایی حمامت دادم .فردا صبح زود بابایی منو تورو رسوند در خونه آقا جون بعد من و تو...